بر گرفته: از کتاب دختران خرمشهر نویسنده: خانم اختر دهقانی انتشارات: نشر مجنون قسمت اول: (عروس که گریه نمی کنه ... ) پدرم بود،خود خودش بود،همان طوری بود که در عکسها دیده بودمش.همان طوری که مامانم تعریفش را کرده بود.بلندقامت با موهای بور و چشمان قهوه ای.لبخند هم بر لب داشت.صورتش هم عین ماه،فریاد زدم: قسمت دوم: ( اون ی مرد بود ... ) قسمت سوم: ( باباش فاتح خرمشهر ... ) قسمت چهارم: ( ی ایرانی منو خیلی عذاب داد ... ) قسمت آخر: ( نهر خین ... )
منبع: تخریب چی شهیدی که محل مزار و مدفن خود را نشان داد... ( هر روز با آقام حرف میزدم) شهید عارف عبدالمطلب اکبری غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ما هم گفتیم: چی میگی بابا؟! هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نگذاشت. وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. خاطرهای که خواهید خواند به شهیدی مربوط میشود که از توانایی گفتن و شنیدن بیبهره بود. شهید عبدالمطلب اکبری کسی بود که قبل از شهادتش قبرش را نشان همرزمانش میدهد. این شهید بزرگوار چندین وصیتنامه نوشته است که یکی از آنها را ما در ذیل این مطلب قرار دادهایم. شهید عبدالمطلب اکبری سرانجام در تاریخ 4/12/1365 به شهادت رسید؛ در ادامه شرح ماجرا را به طور کامل بخوانید: « پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمائید! عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده – بیست سالهای بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود. عبدالمطلب یک پسرعمویی هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده. غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ما هم گفتیم: چی میگی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت. وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته، دید همه ما داریم میخندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت . . . . فردایش هم رفت جبهه. 10روز بعد جنازه عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند». *آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند وصیتنامه کوتاه شهید عبدالمطلب اکبری است که نوشته: ” بسم الله الرحمن الرحیم یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هرروز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: “تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! ” منبع: مسیر بهشت پی نوشت: شهیدان زنده اند الله اکبر شهید با دو بال اخلاص و طهارت به وجه الله نزدیک میشود و رضای خدا را در همه اعمالش مد نظر میگیرد،با تزکیه نفس به عرفان میرسد و لذا نه اینکه بعد شهادتش زنده هست ،قبل شهادتش هم زنده هست،زنده با معرفت، به نظر بنده،وقتی شهید تمام اعمالش را از صافی وجه الله ( امام زمان عج) عبور میدهد ،قبل شهادتش به درجه طهارت باطنی لازم(نه حتی کافی) میرسد، لذا خدا کلام و حرفها و عملش را گواهی میدهد(مهر تایید میزند) و این میشود نکته ای که از زبان مطهره اش خارج میشود تا به اطلاع دیگران رسانده شود. اعمال ماه رجب (بر گرفته از مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی ره ) * طبقه بندی شده* مقدمه: در بیان فضیلت و اعمال ماه رجب بخش اول: اعمال مشترکه اعمالی که متعلق به تمام ایام ماه رجب است و اختصاص به روز معینی ندارد ( در صورتی که روز خاصی برای آن اعلام گردیده بدلیل اشتراکی بودن عمل و در جهت دسته بندی می باشد) الف ) دعاها ب ) اذکار ج ) سوره های قرآنی د ) نمازها ه ) روزه ها بخش دوم: اعمال مخصوصه اعمالی که متعلق به ایام و لیالی ماه رجب است و اختصاص به ایام خاصی دارد 1- شب اول 2- روز اول 3- شب جمعه اول (لیله الرغائب ) 4- روز و شب سیردهم،چهاردم و پانزدهم ( ایام البیض ) 7- ادامه دارد... بدانکه این ماه و ماه شعبان و ماه رمضان در شرافت،کامل و تمامند و روایات بسیارى در فضیلت آنها وارد شده است بلکه از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله روایت شده است که رجب ماه بزرگ خدا است و ماهى در احترام و فضیلت به آن نمىرسد و در این ماه جنگ با کافران حرام است!!و رجب ماه خدا و شعبان ماه من و رمضان ماه امّت من است،کسىکه یک روز از ماه رجب را روزه بدارد،مستحقّ خشنودى بزرگ خدا مىشود و خشم حق از او دور مىگردد و درى از درهاى دوزخ به رویش بسته مىشود. و از حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام روایت شده است:هرکه یک روز از ماه رجب را روزه بدارد بهشت بر او واجب مىشود.و نیز فرمود:رجب نام نهرى در بهشت که از شیر سپیدتر و از عسل شیرینتر است،هرکه یک روز از رجب را روزه بدارد به یقین از آن نهر بیاشامد.و از امام صادق علیه السّلام نقل شده است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله فرمود:ماه رجب ماه استغفار امّت من است پس در این ماه بسیار طلب آمرزش کنید که خدا آمرزگار و مهربان است و رجب را«اصبّ»[یعنى فروریزندهتر]مىگویند،زیرا رحمت خدا در این ماه بر امّت من بسیار ریخته مىشود،پس بسیار بگویید،استغفر اللّه و اساله التّوبة ابن بابویه به سند معتبر از سالم روایت نموده که گفت:در اواخر ماه رجب که چند روزى از آن مانده بود به خدمت امام صادق علیه السّلام رفتم.چون نظر مبارک آن حضرت بر من افتاد،فرمود:آیا در این ماه روزه گرفتهاى؟گفتم:نه به خدا اى پسر رسول خدا.فرمود:آنقدر ثواب از تو فوت شده که اندازه آن را جز خدا کسى نمىداند،به یقین این ماهى است که خدا آن را بر ماههاى دیگر فضیلت داده و احترام آن را عظیم نموده و گرامى داشتن روزهداران این ماه را بر خود واجب کرده!!گفتم:یابن رسول اللّه،اگر در باقیمانده این ماه روزه بدارم آیا به بخشى از ثواب روزهداران آن نایل مىشودم؟فرمود:اى سالم هرکه یک روز از آخر این ماه را روزه بدارد،خدا او را از سختى سکرات مرگ و از هراس پس از مرگ و از عذاب قبر ایمن مىکند،و هرکه دو روز آخر این ماه را روزه بدارد،به آسانى از صراط مىگذرد،و هرکه سه روز آخر این ماه را روزه بدارد از وحشت بزرگ روز قیامت،و از سختیها و هولهاى آن روز ایمن مىشود،و برات آزادى از آتش دوزخ را به او عطا مىکنند. در هر صورت براى روزه ماه رجب فضیلت بسیار وارد شده و در روایت آمده: اگر کسى قدرت بر روزه ماه رجب را ندارد، هر روز این تسبیحات را صد بار بخواند، تا ثواب روزه ماه رجب را دریابد: سُبْحَانَ الْإِلَهِ الْجَلِیلِ سُبْحَانَ مَنْ لا یَنْبَغِی التَّسْبِیحُ إِلا لَهُ سُبْحَانَ الْأَعَزِّ الْأَکْرَمِ سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ هُوَ لَهُ أَهْلٌ ...ادامه از اعمال امّ داود اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَبْدَالِ وَ الْأَوْتَادِ وَ السُّیَّاحِ وَ الْعُبَّادِ وَ الْمُخْلِصِینَ وَ الزُّهَّادِ وَ أَهْلِ الْجِدِّ وَ الاجْتِهَادِ وَ اخْصُصْ مُحَمَّدا وَ أَهْلَ بَیْتِهِ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِکَ وَ أَجْزَلِ کَرَامَاتِکَ وَ بَلِّغْ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ مِنِّی تَحِیَّةً وَ سَلاما وَ زِدْهُ فَضْلا وَ شَرَفا وَ کَرَما حَتَّى تُبَلِّغَهُ أَعْلَى دَرَجَاتِ أَهْلِ الشَّرَفِ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الْمُرْسَلِینَ وَ الْأَفَاضِلِ الْمُقَرَّبِینَ اللَّهُمَّ وَ صَلِّ عَلَى مَنْ سَمَّیْتُ وَ مَنْ لَمْ أُسَمِّ مِنْ مَلائِکَتِکَ وَ أَنْبِیَائِکَ وَ رُسُلِکَ وَ أَهْلِ طَاعَتِکَ وَ أَوْصِلْ صَلَوَاتِی إِلَیْهِمْ وَ إِلَى أَرْوَاحِهِمْ وَ اجْعَلْهُمْ إِخْوَانِی فِیکَ وَ أَعْوَانِی عَلَى دُعَائِکَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَشْفِعُ بِکَ إِلَیْکَ وَ بِکَرَمِکَ إِلَى کَرَمِکَ وَ بِجُودِکَ إِلَى جُودِکَ وَ بِرَحْمَتِکَ إِلَى رَحْمَتِکَ ، خدایا!درود فرست بر ابدال و اوتاد و جهانگردان و عبادتکنندگان و مخلصان و پارسایان،و اهل کوشش و تلاش و محمّد و اهل بیتش را خاص گردان،به برترین دردهایت،و بزرگترین کراماتت و بر روح و جسمش از سوى من تحیّت و سلام رسان،و او را آنچنان فضل و شرف و کرامت بیفزاى که او را به بالاترین درجات اهل شرف از پیامبران و فرستادگان و برترین بندگان مقربّت برسانى،خدایا!درود فرست بر آنکه نام بردم و بر آنکه نام نبردم از فرشتگانت و و پیامبرانت و رسولانت و اهل طاعتت،و درودهایم را بر ایشان و بر ارواحشان برسان، و آنان را برادرانم در آستانت،و یارانم بر دعایت قرار بده،خدایا!شفاعت مىجویم از تو،و از کرمت به سوى کرمت و از جودت به سوى جودت،و از رحمتت به سوى رحمتت، وَ بِأَهْلِ طَاعَتِکَ إِلَیْکَ وَ أَسْأَلُکَ اللَّهُمَّ بِکُلِّ مَا سَأَلَکَ بِهِ أَحَدٌ مِنْهُمْ مِنْ مَسْأَلَةٍ شَرِیفَةٍ غَیْرِ مَرْدُودَةٍ وَ بِمَا دَعَوْکَ بِهِ مِنْ دَعْوَةٍ مُجَابَةٍ غَیْرِ مُخَیَّبَةٍ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا حَلِیمُ یَا کَرِیمُ یَا عَظِیمُ یَا جَلِیلُ یَا مُنِیلُ یَا جَمِیلُ یَا کَفِیلُ یَا وَکِیلُ یَا مُقِیلُ یَا مُجِیرُ یَا خَبِیرُ یَا مُنِیرُ یَا مُبِیرُ یَا مَنِیعُ یَا مُدِیلُ یَا مُحِیلُ یَا کَبِیرُ یَا قَدِیرُ یَا بَصِیرُ یَا شَکُورُ یَا بَرُّ یَا طُهْرُ یَا طَاهِرُ یَا قَاهِرُ یَا ظَاهِرُ یَا بَاطِنُ یَا سَاتِرُ یَا مُحِیطُ یَا مُقْتَدِرُ یَا حَفِیظُ یَا مُتَجَبِّرُ یَا قَرِیبُ یَا وَدُودُ یَا حَمِیدُ یَا مَجِیدُ یَا مُبْدِئُ یَا مُعِیدُ یَا شَهِیدُ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا قَابِضُ یَا بَاسِطُ یَا هَادِی، و از اهل طاعتت به سویت،و از تو مىخواهم تمام آنچه را که یکى از بندگان شایستهات از تو درخواست کرده درخواست شرافت افزایى که مردود نشده و مىخوانمت به آنچه تو را بدان خواندهاند،خواندنى که اجابت شده و به نومیدى نرسیده،اى خدا اى بخشنده،اى مهربان،اى بردبار،اى کریم،اى بزرگ اى باشکوه،اى بخشنده،اى زیبا،اى سرپرست،اى کارگشا،اى برگیرنده لغزشها،اى پناه ده،اى آگاه،اى روشنىبخش،اى نابود کننده،اى والا مقام،اى چرخاننده،اى دگرگونساز،اى بزرگ،اى توانا،اى بینا،اى ستایشپذیر،اى نیکوکردار،اى پاکى،اى پاک،اى چیره اى پیدا،اى پنهان،اى پردهپوش،اى فراگیر،اى توانمند،اى نگهبان،اى بزرگمنش،اى نزدیک،اى مهرورز،اى ستوده اى بزرگوار،اى آغازگر،اى بازگرداننده،اى گواه،اى احسان کننده،اى زیبایىبخش،اى عطا بخش،اى فزونىبخش،اى کیرنده،اى دهنده،اى هدایتگر، یَا وَاقِی یَا خَلاقُ یَا وَهَّابُ یَا تَوَّابُ یَا فَتَّاحُ یَا نَفَّاحُ یَا مُرْتَاحُ یَا مَنْ بِیَدِهِ کُلُّ مِفْتَاحٍ یَا نَفَّاعُ یَا رَءُوفُ یَا عَطُوفُ یَا کَافِی یَا شَافِی یَا مُعَافِی یَا مُکَافِی یَا وَفِیُّ یَا مُهَیْمِنُ یَا عَزِیزُ یَا جَبَّارُ یَا مُتَکَبِّرُ یَا سَلامُ یَا مُؤْمِنُ یَا أَحَدُ یَا صَمَدُ یَا نُورُ یَا مُدَبِّرُ یَا فَرْدُ یَا وِتْرُ یَا قُدُّوسُ یَا نَاصِرُ یَا مُونِسُ یَا بَاعِثُ یَا وَارِثُ یَا عَالِمُ یَا حَاکِمُ یَا بَادِی یَا مُتَعَالِی یَا مُصَوِّرُ یَا مُسَلِّمُ یَا مُتَحَبِّبُ یَا قَائِمُ یَا دَائِمُ یَا عَلِیمُ یَا حَکِیمُ یَا جَوَادُ یَا بَارِئُ یَا بَارُّ یَا سَارُّ یَا عَدْلُ یَا فَاصِلُ یَا دَیَّانُ یَا حَنَّانُ یَا مَنَّانُ ، یَا مُسَهِّلُ یَا مُیَسِّرُ یَا مُمِیتُ یَا مُحْیِی یَا نَافِعُ یَا رَازِقُس یَا مُقْتَدِرُ [مُقَدِّرُ] یَا مُسَبِّبُ یَا مُغِیثُ یَا مُغْنِی یَا مُقْنِی یَا خَالِقُ یَا رَاصِدُ یَا وَاحِدُ یَا حَاضِرُ یَا جَابِرُ یَا حَافِظُ یَا شَدِیدُ یَا غِیَاثُ یَا عَائِدُ یَا قَابِضُ یَا مَنْ عَلا فَاسْتَعْلَى فَکَانَ بِالْمَنْظَرِ الْأَعْلَى یَا مَنْ قَرُبَ فَدَنَا وَ بَعُدَ فَنَأَى وَ عَلِمَ السِّرَّ وَ أَخْفَى یَا مَنْ إِلَیْهِ التَّدْبِیرُ وَ لَهُ الْمَقَادِیرُ وَ یَا مَنِ الْعَسِیرُ عَلَیْهِ سَهْلٌ یَسِیرٌ یَا مَنْ هُوَ عَلَى مَا یَشَاءُ قَدِیرٌ یَا مُرْسِلَ الرِّیَاحِ یَا فَالِقَ الْإِصْبَاحِ یَا بَاعِثَ الْأَرْوَاحِ یَا ذَا الْجُودِ وَ السَّمَاحِ یَا رَادَّ مَا قَدْ فَاتَ یَا نَاشِرَ الْأَمْوَاتِ یَا جَامِعَ الشَّتَاتِ، یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ یَا حَیّا حِینَ لا حَیَّ یَا حَیُّ یَا مُحْیِیَ الْمَوْتَى یَا حَیُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْحَمْ مُحَمَّدا وَ آلَ مُحَمَّدٍ وَ بَارِکْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ کَمَا صَلَّیْتَ وَ بَارَکْتَ وَ رَحِمْتَ [تَرَحَّمْتَ] عَلَى إِبْرَاهِیمَ وَ آلِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ وَ ارْحَمْ ذُلِّی وَ فَاقَتِی وَ فَقْرِی وَ انْفِرَادِی وَ وَحْدَتِی وَ خُضُوعِی بَیْنَ یَدَیْکَ وَ اعْتِمَادِی عَلَیْکَ وَ تَضَرُّعِی إِلَیْکَ، أَدْعُوکَ دُعَاءَ الْخَاضِعِ الذَّلِیلِ الْخَاشِعِ الْخَائِفِ الْمُشْفِقِ الْبَائِسِ الْمَهِینِ الْحَقِیرِ الْجَائِعِ الْفَقِیرِ الْعَائِذِ الْمُسْتَجِیرِ الْمُقِرِّ بِذَنْبِهِ الْمُسْتَغْفِرِ مِنْهُ الْمُسْتَکِینِ لِرَبِّهِ دُعَاءَ مَنْ أَسْلَمَتْهُ ثِقَتُهُ [نَفْسُهُ] وَ رَفَضَتْهُ أَحِبَّتُهُ وَ عَظُمَتْ فَجِیعَتُهُ دُعَاءَ حَرِقٍ حَزِینٍ ضَعِیفٍ مَهِینٍ بَائِسٍ مُسْتَکِینٍ بِکَ مُسْتَجِیرٍ اللَّهُمَّ وَ أَسْأَلُکَ بِأَنَّکَ مَلِیکٌ وَ أَنَّکَ مَا تَشَاءُ مِنْ أَمْرٍ یَکُونُ وَ أَنَّکَ عَلَى مَا تَشَاءُ قَدِیرٌ وَ أَسْأَلُکَ بِحُرْمَةِ هَذَا الشَّهْرِ الْحَرَامِ وَ الْبَیْتِ الْحَرَامِ وَ الْبَلَدِ الْحَرَامِ وَ الرُّکْنِ وَ الْمَقَامِ وَ الْمَشَاعِرِ الْعِظَامِ وَ بِحَقِّ نَبِیِّکَ مُحَمَّدٍ عَلَیْهِ وَ آلِهِ السَّلامُ یَا مَنْ وَهَبَ لِآدَمَ شَیْثا، وَ یَا مَنْ کَشَفَ بَعْدَ الْبَلاءِ ضُرَّ أَیُّوبَ یَا رَادَّ مُوسَى عَلَى أُمِّهِ وَ زَائِدَ الْخِضْرِ فِی عِلْمِهِ وَ یَا مَنْ وَهَبَ لِدَاوُدَ سُلَیْمَانَ وَ لِزَکَرِیَّا یَحْیَى وَ لِمَرْیَمَ عِیسَى یَا حَافِظَ بِنْتِ شُعَیْبٍ وَ یَا کَافِلَ وَلَدِ أُمِّ مُوسَى [عَنْ وَالِدَتِهِ] أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَغْفِرَ لِی ذُنُوبِی کُلَّهَا وَ تُجِیرَنِی مِنْ عَذَابِکَ وَ تُوجِبَ لِی رِضْوَانَکَ وَ أَمَانَکَ وَ إِحْسَانَکَ وَ غُفْرَانَکَ وَ جِنَانَکَ وَ أَسْأَلُکَ أَنْ تَفُکَّ عَنِّی کُلَّ حَلْقَةٍ بَیْنِی وَ بَیْنَ مَنْ یُؤْذِینِی، و به ابراهیم اسماعیل و اسحق را،و اى آنکه یوسف را به یعقوب بازگرداند،و اى آنکه بدحالى ایّوب را پس از آزمون برطرف ساخت،اى بازگرداننده موسى به مادرش و فزونىبخش دانش خضر،اى آنکه سلیمان را به داود بخشید،و یحیى را به زکریا،و عیسى را به مریم،اى نگهدار دختر شعیب،اى سرپرست فرزند مادر موسى،از تو مىخواهم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستى، و همه گناهان مرا بیامرزى،و از عذابت پناهم دهى،و مرا مستوجب خشنودى و ایمنى و احسان و آمرزش و بهشت خویش قرار دهى،و از تو درخواست مىکنم هر حلقهاى که میان من و آزاردهنده من است وَ تُخْرِسَ عَنِّی کُلَّ نَاطِقٍ بِشَرٍّ وَ تَکُفَّ عَنِّی کُلَّ بَاغٍ وَ تَکْبِتَ [عَنِّی] کُلَّ عَدُوٍّ لِی وَ حَاسِدٍ وَ تَمْنَعَ مِنِّی کُلَّ ظَالِمٍ وَ تَکْفِیَنِی کُلَّ عَائِقٍ یَحُولُ بَیْنِی وَ بَیْنَ حَاجَتِی وَ یُحَاوِلُ أَنْ یُفَرِّقَ بَیْنِی وَ بَیْنَ طَاعَتِکَ وَ یُثَبِّطَنِی عَنْ عِبَادَتِکَ یَا مَنْ أَلْجَمَ الْجِنَّ الْمُتَمَرِّدِینَ وَ قَهَرَ عُتَاةَ الشَّیَاطِینِ وَ أَذَلَّ رِقَابَ الْمُتَجَبِّرِینَ وَ رَدَّ کَیْدَ الْمُتَسَلِّطِینَ عَنِ الْمُسْتَضْعَفِینَ أَسْأَلُکَ بِقُدْرَتِکَ عَلَى مَا تَشَاءُ وَ تَسْهِیلِکَ لِمَا تَشَاءُ کَیْفَ تَشَاءُ أَنْ تَجْعَلَ قَضَاءَ حَاجَتِی فِیمَا تَشَاءُ. باز کنى،و هر سختى را برایم آسان نمایى،و هر مشکلى را برایم هموار کنى،و زبان هر بدگوى از من را ناگویا سازى،و هر متجاوزى را از من بازدارى،و هر دشمن و حسود بر من را نابود نمایى،و هر ستمگرى را از من بازدارى،و مرا از هر مانعى که بین من و حاجتم حایل مىشود،و مىخواهد بین من و طاعتت جدایى اندازد،و از عبادتت بازدارد کفایت فرمایى،اى آنکه پریان سرکش را مهار نمودى و شیاطین متکبّر را مقهور ساختى،و گردن گردنکشان را به خاک ذلّت افکندى،و بداندیشى چیرهجویان را از مستضعفان بازگرداندى،از تو مىخواهم با قدرتت بر هرچه مىخواهى،و آسان نمودنت هرچه را بخواهى به هرگونه که بخواهى اینکه برآوردن حاجتم را در زمره آنچه مىخواهى قرار دهى. وَ تَضَرُّعِی وَ مَسْکَنَتِی وَ فَقْرِی إِلَیْکَ یَا رَبِّ. و بکوش که دیدههایت اشکریزان باشد،هرچند به اندازه سر سوزن،که این خود نشانه برآورده شدن دعاست.
-بابا!
برایم دست تکان داد.می خواست برود.فریادم را بلندتر کردم:
-بابا!
ایستاد.بغضم می خواست سر باز کند.نتوانستم خودم را کنترل کنم،زدم زیر گریه،نفهمیدم چه می گویم،فقط داد می زدم.گفتم:
-بی معرفت!منم،وحیده،دخترت!حق داری بری،خوب معلومه خبر نداری که من چی می کشم.خبر نداری که بابا نداشتن یعنی چی! نمی دونی که چه دردی داره بابات موهات را نوازش نکنه،نمی دونی که چه سخته....
آمده بود کنارم. داشت موهایم را نوازش می کرد.خودم را انداختم توی آغوشش و یک دل سیر گریه کردم.
گریه هایم که تمام شد پدرم گفت:
-عروس که گریه نمی کنه...
سرم را تکان دادم و گلایه وار گفتم:
-به تو هم میگن بابا؟! دلت خوشه ها.....کدوم عروس.... تو چی می دونی از قصه زندگی من!هیچ می دونی هر پسری پا جلو میذاره وقتی می فهمه بابا ندارم می کشه عقب،هیچ می دونی....
پدرم باز هم با لبخند حرفم را برید و گفت:
-شلوغش می کنی ها!حتما" تقدیرت نبوده....اگه خدا ساربونه،می دونه شتر رو کجا بخوابونه...
گفتم:
-خوب حالا کجایی...چرا به ما سر نمیزنی...مامان میگه دیگه کمتر به خوابش می آی...
پدر حرفم را باز هم برید و گفت:
-من که همیشه پیش شمام،از همه چیزتون با خبرم،تو رو هم میبینم،تو هم اگه خواستی منو ببینی یه توک پا زحمت بده به خودت بیا کنار نهر خین،همون وسطای آب، زیر اون پاسگاه عراقی ها،وسط اون نی ها،لای آهن پاره ها و سیم خاردارها،من اونجام.....
گفتم:
-مگه جا قحط بود،اونجا چرا....
پدرم جواب داد:
-قسمت ما اونجا بود،خرمشهر را که ازشون گرفتیم حسابی انداختیمشون توی هچل!
ردشون را زدیم تا خط مرزی،فرستادیمشون اون طرف نهر خین،همون جاها بود که دیدم یه راه رو سرسبز جلوی چشمم سبز شد،گفتم برم ببینم کجا میره،رفتم و دیدم عجب جای خوبیه،بهم گفتن اینجا خونه توست،منم موندم جام خیلی خوبه..... حالام باید برم،دیر شد!
و رفت. گوشه لباسش را کشیدم اما رفت.داشت لبخند می زد. داد زدم:
-نگفتم بی معرفتی!؟ یه کم صبر کن،وایسا!
از بس داد و فریاد کردم گلویم خشک شد.هنوز عطر وجودش توی جانم بود.هنوز داشت موهایم را نوازش می کرد.چشم هایم درد داشت.با زحمت نگاهش کردم.مادرم بود...سرم را گرفته بود در آغوشش و داشت اشک می ریخت،از جا پریدم.بلند گفتم:
-بابا کو؟
لبخند و اشک مادرم قاطی شد.داشتم بیرون اتاق را نگاه می کردم.گفتم:
-کجا رفت؟
مادرم باز هم نوازشم کرد.اشک هایم را هم با کف دست هایش گرفت و با لحنی که معلوم نبود غمگین است یا خوشحال،گفت:
-عزیز دلم تو داشتی خواب می دیدی!
انگار خانه را بر سرم وسران کردند.زدم زیر گریه و لابه لای گریه هایم نالیدم:
-تو چطور دلت اومد با بابای بی معرفت من عروسی کنی....چطور؟!... دیدی چطور منو بازی داد... فکر کردم بیدارم.... فکر کردم همه چیز حقیقته... دیدی...
مادر،بیشتر مرا در آغوش فشرد و با تمام وجود حرف زد:
-بابات یه مرد بود...یه مرد!
از مردی اون همین بس که صبر نکرد فرزندش متولد بشه بعد بره،گفت اگه یه لحظه هم زودتر خونین شهر از دست بعثی ها آزاد بشه یه دنیا می ارزه،بابات از خودش و آرزوهاش گذشت تا مردم کشورش را شاد کنه.
اون یه مرد بود.....تو کدوم مردی را سراغ داری که یه ماه مونده به پدر شدنش بذاره بره،بره واسه وطنش جون بده...؟سراغ داری...؟
صبح شده بود.
نمازمان را خواندیم و زندگی شروع شد.
من راه افتادم طرف محل کارم تا روز دیگری را با معلمی سپری کنم.مادر هم مثل همیشه در خانه ماند تا کارهای روزمره اش را به سرانجام برساند.
رسیدنم به مدرسه، همان و سردرگمی ام همان... "نهر خین" شده بود نقطه ی آمال همه عمرم...روحم پرپر می زد برای رسیدن کنار "نهر خین"...
زنگ اول گذشت... دانش آموزان کوچولوی کلاسم باورشان نمی شد خانوم معلم شاداب هر روزشان آن همه پکر باشد!
زنگ دوم هم گذشت...اما آنها باز هم شادی خانوم معلمشان را ندیدند...و زنگ سوم اصلا" خود خانوم معلم را هم ندیدند...! چرا که من نمی توانستم روی پا بند بشوم.معشوقه ای به نام "نهر خین" چنان عرصه را بر روحم تنگ کرده بود که امانم را می برید...
زودتر از هر روز برگشتم خانه،مادر تعجب کرد!گفتم که بی تابم و تحمل ندارم...می دانست پدرم نشانی "نهر خین" را داده است...گفتم:
-می خواهم بروم خرمشهر...بروم جایی که بابام نشانی داده!
مادر دست پشت دست کوبید و لب به دندان گزید:
-دیوونه شدی!
سرم را تکان دادم و باز گریه پناهم داد...
مادر می دانست راهی ندارد و باید مرا به مرادم برساند...
افتاده بودم روی سجاده ام که شنیدم به دوست پدرم می گوید:
-حاج قاسم،یه کاریش بکن،این اگه تا شب راه نیفته طرف "نهر خین" می میره...
و با تشکرهایی که می کرد فهمیدم قول مساعد حاج قاسم را گرفته است. دوست بامعرفت پدرم ،که همیشه همین که مرا می دید از مَشتی گری پدرم می گفت.
سجاده ام را که جمع کردم مادرم گفت:
-حاج قاسم گفت با بچه های لشکر هماهنگ میکنه که ترتیب کار رو بدن،گفت به وحیده خانوم بگید که ساکش رو ببنده....
مادر هنوز داشت حرف میزد که صدای زنگ تلفن بلند شد...
پریدم روی گوشی. حاج قاسم بود. کلامش عطر پدرم را بر پیکرم ریخت.شنیدم:
-به به! خانوم خانوما،عجب شانسی داری تو...همین که مادرت موضوع را گفت،حاج حسین فرمانده لشکر زنگ زد،موضوع را بهش گفتم.
به ترابری زنگ زد و تا ساعت4 یه ماشین میاد دنبالت، من و خانومم باهات هستیم که تنها نباشی،خوبه؟!
-ان شاءالله سفر حج نصیبتون بشه عمو قاسم.....
حاج قاسم نگذاشت حرفم به انتها برسه. جواب داد:
-این سفرمون کمتر از حج نیست، ما داریم دل دختری را شاد می کنیم که باباش دل یه عالمه دختر و پسر خرمشهری رو شاد کرده... باباش فاتح خرمشهره...!
می دانستم حاج قاسم می خواهد به من روحیه بدهد.
گفتم:
-عمو قاسم،شما طوری حرف می زنی که انگار بابای من همه کاره ی آزادی خرمشهر بوده!
حاج قاسم اینبار با قاطعیت حرفم را برید و گفت:
-پس چی؟! مگه برات نگفتم اون یارو ژنرال عراقیه توی خاطراتش گفته یه ایرانی منو خیلی عذاب داد! مشخصاتی رو که از اون ایرانی گفته همون بابای توئه....
خندیدم و گفتم:
-عمو قاسم مواظب سقف بالای سرت باش.... در ضمن من کار دارم ، باید آماده بشم برا ساعت4... دو ساعت و نیم بیشتر نمونده!
و این گونه با همرزم پدرم خداحافظی کردم...
گوشی را گذاشتم و تند پریدم طرف اتاقم. مادر،بخشی از وسایلم را چپانده بود توی یک ساک سفری. وسایل دیگری هم برداشتم و...
تا برسیم خرمشهر و برویم کنار "نهر خین"،اگرچه حدود 14ساعت طول کشید اما انگار چشم بر هم زدنی بر ما گذشت.
اول آفتاب بود که رسیدیم کنار "نهر خین".
نیروهای مرزبانی، ما را تا کنار پاسگاه عراقی ها بردند...
جایی را که پدرم نشانی داده بود را پیدا کردیم...و من نشستم کنار نهر و نگاه کردم به لابه لای نی ها و آب گل آلودی که توی نهر بود،نهری که پر از آهن پاره بود و میله و سیم خاردار...
آفتاب آمده بود بالا...
حاج قاسم و همسرش هم نشسته بودند پشت سرم.
من توی دلم با پدرم نجوا می کردم...سکوت بود و سکوت.....
گهگاه صدای پریدن پرنده ای آرامشم را به هم میزد... از آب هم صداهایی می آمد.
دلم داشت می شکست...داشتم به پدرم گلایه می کردم و می گفتم؛نگفتم بی معرفتی! پس چی شد؟! مگه خودت نگفتی بیام؟ همین! می خواستی منو بکشونی اینجا که چی؟!
اشک آمده بود پشت پرده چشمانم.... پر از بغض بودم و درد...اگر دست خالی بر میگشتم دیگر نمی توانستم توی صورت مادرم نگاه کنم...
داشتم از حاج قاسم و همسرش و راننده ای که ما را آورده بود و حتی بچه های سپاه مستقر در منطقه خجالت میکشیدم که اسیر خودخواهی یک دختر لوس شده اند، داشتم خودم را فریب می دادم که برگردم اما.....
صدا نزدیک و نزدیک تر شد...
صدا آمد پشت سرمان...
صدا خاموش شد...
صدای باز و بسته شدن درهای یک ماشین بود...
و به دنبالش صدای قدم هایی که روی خاک کشیده می شد...
و صدای پاهایی که به کنارم رسیدند...
و جوانی که نشست کنارم و زول زد توی صورتم و گفت:
-سلام. شما وحیده خانوم هستی؟!
انگار پیکرم را برق گرفت. بهت زده گفتم:
-آره،چطور مگه،شما؟!
جوان به حالت سجده افتاد روی خاک...
صدای گریه اش حتی نگهبان عراقی را هم که آن سوی "نهر خین" روی برجک نگهبانی بود میخکوب کرد.
دقایقی گذشت...
جوان سر به سجده داشت و لابه لای گریه اش می گفت:
-ممنونتم بابا... ممنونتم...
همه حیران بودیم و من حیران تر!
خورشید داشت کج می شد طرف غروب.
جوان ساکت شد. و بهت زده نشست و نگاه کرد به "نهر خین"......
هیچکس حرفی نمی زد. ناگهان حاج قاسم پیش قدم شد و رفت کنار همان جوان، و روی خاک نشست و شروع کرد با او حرف زدن.
همان روز قبل از غروب من و احسان توی مسجدجامع خرمشهر عقد کردیم...
احسان هم مثل من خواب پدرش را دیده بود و گلایه کرده بود که چون پدر ندارد کسی به او زن نمی دهد... پدر احسان هم در عالم خواب به پسرش گفته بود:
-با یکی از همرزمام حرف زدم،دخترش را برات خواستگاری کردم.... قراره فردا دختره بره کنار "نهر خین"، نزدیک پاسگاه عراقیا، تو هم برو اونجا و بهش بگو: نشون به همون نشونی که بابات یه راهرو سبز دیده "بله" رو بگو.....
حالا همه ی تفریح و دلخوشی من و احسان "عشقستانی" است به نام "نهر خین"....
زیارت "نهر خین" آنقدر ما را خوشحال می کند که تولد فرزندمان "فاطمه" هم.... دختری از نسل دختــــــــــــــــــــران خرمشهـــــــــــــــــــــر...
در بیان فضیلت و اعمال ماه مبارک رجب
منزّه است خداى بزرگ،منزّه است آنکه تسبیح جز براى او سزاوار نیست،منزّه است خداى عزیزتر و گرامىتر، منزّه است آنکه جامه عزّت در پوشید که تنها او براى آنجامه شایسته است.
یَا مُرْسِلُ یَا مُرْشِدُ یَا مُسَدِّدُ یَا مُعْطِی یَا مَانِعُ یَا دَافِعُ یَا رَافِعُ یَا بَاقِی
اى فرستنده،اى ارشاد کننده،اى استوارساز،اى عطا کننده،اى منع کننده،اى دفع کننده،اى بلندىبخش،اى همیشگى،اى نگهدار،اى آفریننده اى بسیار بخشنده،اى توبهپذیر،اى کارگشا،اى فراواندهنده،اى نشاطآفرین،اى آنکه هر کلیدى به دست اوست اى بسیار سود رسان،اى مهرورز،اى عطوف،اى بسنده،اى شفابخش،اى عافیتبخش،اى پاداشدهنده،اى وفاکننده،اى سلطهگر اى با عزّت،اى جبرانکننده،اى بزرگمنش،اى سلام،اى ایمنىبخش،اى یکتا،اى بىنیاز،اى نور،اى تدبیرگو،اى فرو،اى تک، اى قدوس،اى یاور،اى همدم،اى برانگیزنده،اى وارث،اى دانا،اى فرمانده،اى آغازگر،اى برتر،اى صورتگر،اى سلامتىبخش،اى دسوتىورز،اى پایدار،اى همیشه،اى دانا،اى فرزانه،اى بخشنده،اى آفریننده،اى نیکوکار،اى شادىافزا اى دادگر،اى داور،اى جزادهنده،اى پرمهر،اى منّت گذار،
یَا سَمِیعُ یَا بَدِیعُ یَا خَفِیرُ یَا مُعِینُ [مُغَیِّرُ] یَا نَاشِرُ یَا غَافِرُ یَا قَدِیمُ
اى شنوا،اى پدیدآور،اى پشتیبان،اى یاور،اى زندگىبخش مردگان،اى آمرزنده،اى دیرینه،اى آسانىبخش،اى هموار کننده،اى میراننده،اى زنده کننده،اى سودبخش،اى روزى بخش،اى قدرتمند،اى سببساز اى فریادرس،اى بىنیازکننده،اى داراىبخش،اى آفریننده،اى در کمین،اى یگانه،اى حاضر،اى جبران کننده،اى نگهدار،اى استوار، اى فریادرس،اى بازگرداننده،اى گیرنده،اى که بلندى جست و بر فراز آمد،آمد،پس در چشم انداز برتر جاى گرفت،اى آنکه نزدیک شد پس در کنار آمد،و دور شد پس نایافتنى شد،و نهان و ناپیداتر را دانست،اى آنکه تدبیر امور با اوست و اندازهها به دست او،اى آنکه هر هر دشوارى بر اوس هل و آسان است،اى آنکه بر هرچه بخواهد تواناست،اى فرستنده بادها،اى پدیدآوردنده روشنى بامداد،اى برانگیزنده ارواح،اى صاحب جود و بخشش،اى بازگرداننده آنچه از دست رفته،اى زنده کننده مردگان،اى گردآوردنده پراکندهها،
یَا رَازِقَ مَنْ یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ وَ یَا فَاعِلَ مَا یَشَاءُ کَیْفَ یَشَاءُ وَ
اى روزىبخش بىحساب به هرکه خواهى،اى انجامدهنده آنچه خواهى هرگونه که خواهى،اى صاحب بزرگى و بزرگوارى،اى زنده به خو پاینده،اى زنده آنگاه که نباشد زنده،اى زنده کننده مردگان،اى زندهاى که معبودى جز تو نیست،پدید آورنده آسمانها و زمین،اى خداى من وآقاى من،بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و بر محمّد و خاندان محمّد رحمت فرست،و بر محمّد و خاندان محمّد برکت فرست،آنچنانکه درود و برکت و رحمت خویش را بر ابراهیم و خاندان ابراهیم فرستادى،به یقین که ستوده و بزرگوارى و رحمت آر بر خوارى و ندارى،و تهیدستى من،و بر تک بودن و تنهایى و فروتنى من در برابرت،و بر اعتمادم بر تو،و زارىام به درگاهت،
تو را مىخوانم،خواندن آن فروتن خوار خاشع ترسان بیمناک بینواى پست ناچیز گرسنه نادار پناهنده پناهجوى،معترف به گناه،آمرزشخواه از گناه،درمانده به درگاه پروردگارش،مىخوانمت خواندن آنکه معتمدانش او را واگذاشتهاند و دوستانش او را ترگ گفتهاند، و درد جانگاهش بزرگ شده،مىخوانمت خواندن آن دلسوخته غمگین ناتوان بىمقدار بىنواى درمانده پناهجو، خدایا!از تو درخواست مىکنم به حق اینکه فرمانروایى،و آنچه بخواهى مىشود،و بر آنچه بخواهى توانایى، و از تو درخواست مىکنم به احترام این ماه محترم و خانه محترم،و شهر محترم و رکن و مقام و مشاعر بزرگ،و به حق پیامبرت محمّد که بر او و خاندانش سلام،اى آنکه به آدم شیث را بخشید،
وَ لِإِبْرَاهِیمَ إِسْمَاعِیلَ وَ إِسْحَاقَ وَ یَا مَنْ رَدَّ یُوسُفَ عَلَى یَعْقُوبَ
وَ تَفْتَحَ لِی کُلَّ بَابٍ وَ تُلَیِّنَ لِی کُلَّ صَعْبٍ وَ تُسَهِّلَ لِی کُلَّ عَسِیرٍ
سپس بر زمین سجده کن و دو طرف رخسار خود را بر خاک بگذار و بگو:
اللَّهُمَّ لَکَ سَجَدْتُ وَ بِکَ آمَنْتُ فَارْحَمْ ذُلِّی وَ فَاقَتِی وَ اجْتِهَادِی
خدایا!براى تو سجده کردم،و به تو ایمان آوردم،پس رحمت آور بر خوارىام،و تنگدستىام،و کوششم،و رازىام،و درماندگىام،و نیازم به سویت اى پروردگار من.
Design By : Pichak |