سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر گرفته: از کتاب دختران خرمشهر

نویسنده: خانم اختر دهقانی

 انتشارات: نشر مجنون

قسمت اول: (عروس که گریه نمی کنه ... )

پدرم بود،خود خودش بود،همان طوری بود که در عکسها دیده بودمش.همان طوری که مامانم تعریفش را کرده بود.بلندقامت با موهای بور و چشمان قهوه ای.لبخند هم بر لب داشت.صورتش هم عین ماه،فریاد زدم:
-بابا!

برایم دست تکان داد.می خواست برود.فریادم را بلندتر کردم:
-بابا!
ایستاد.بغضم می خواست سر باز کند.نتوانستم خودم را کنترل کنم،زدم زیر گریه،نفهمیدم چه می گویم،فقط داد می زدم.گفتم:
-بی معرفت!منم،وحیده،دخترت!حق داری بری،خوب معلومه خبر نداری که من چی می کشم.خبر نداری که بابا نداشتن یعنی چی! نمی دونی که چه دردی داره بابات موهات را نوازش نکنه،نمی دونی که چه سخته....

آمده بود کنارم. داشت موهایم را نوازش می کرد.خودم را انداختم توی آغوشش و یک دل سیر گریه کردم.
گریه هایم که تمام شد پدرم گفت:
-عروس که گریه نمی کنه...

سرم را تکان دادم و گلایه وار گفتم:
-به تو هم میگن بابا؟! دلت خوشه ها.....کدوم عروس.... تو چی می دونی از قصه زندگی من!هیچ می دونی هر پسری پا جلو میذاره وقتی می فهمه بابا ندارم می کشه عقب،هیچ می دونی....

پدرم باز هم با لبخند حرفم را برید و گفت:
-شلوغش می کنی ها!حتما" تقدیرت نبوده....اگه خدا ساربونه،می دونه شتر رو کجا بخوابونه...
گفتم:
-خوب حالا کجایی...چرا به ما سر نمیزنی...مامان میگه دیگه کمتر به خوابش می آی...

پدر حرفم را باز هم برید و گفت:
-من که همیشه پیش شمام،از همه چیزتون با خبرم،تو رو هم میبینم،تو هم اگه خواستی منو ببینی یه توک پا زحمت بده به خودت بیا کنار نهر خین،همون وسطای آب، زیر اون پاسگاه عراقی ها،وسط اون نی ها،لای آهن پاره ها و سیم خاردارها،من اونجام.....

گفتم:
-مگه جا قحط بود،اونجا چرا....

پدرم جواب داد:
-قسمت ما اونجا بود،خرمشهر را که ازشون گرفتیم حسابی انداختیمشون توی هچل!

ردشون را زدیم تا خط مرزی،فرستادیمشون اون طرف نهر خین،همون جاها بود که دیدم یه راه رو سرسبز جلوی چشمم سبز شد،گفتم برم ببینم کجا میره،رفتم و دیدم عجب جای خوبیه،بهم گفتن اینجا خونه توست،منم موندم جام خیلی خوبه..... حالام باید برم،دیر شد!

و رفت. گوشه لباسش را کشیدم اما رفت.داشت لبخند می زد. داد زدم:
-نگفتم بی معرفتی!؟ یه کم صبر کن،وایسا!

 

قسمت دوم: ( اون ی مرد بود ... )




از بس داد و فریاد کردم گلویم خشک شد.هنوز عطر وجودش توی جانم بود.هنوز داشت موهایم را نوازش می کرد.چشم هایم درد داشت.با زحمت نگاهش کردم.مادرم بود...سرم را گرفته بود در آغوشش و داشت اشک می ریخت،از جا پریدم.بلند گفتم:
-بابا کو؟

لبخند و اشک مادرم قاطی شد.داشتم بیرون اتاق را نگاه می کردم.گفتم:
-کجا رفت؟

مادرم باز هم نوازشم کرد.اشک هایم را هم با کف دست هایش گرفت و با لحنی که معلوم نبود غمگین است یا خوشحال،گفت:
-عزیز دلم تو داشتی خواب می دیدی!

انگار خانه را بر سرم وسران کردند.زدم زیر گریه و لابه لای گریه هایم نالیدم:
-تو چطور دلت اومد با بابای بی معرفت من عروسی کنی....چطور؟!... دیدی چطور منو بازی داد... فکر کردم بیدارم.... فکر کردم همه چیز حقیقته... دیدی...

مادر،بیشتر مرا در آغوش فشرد و با تمام وجود حرف زد:
-بابات یه مرد بود...یه مرد!

از مردی اون همین بس که صبر نکرد فرزندش متولد بشه بعد بره،گفت اگه یه لحظه هم زودتر خونین شهر از دست بعثی ها آزاد بشه یه دنیا می ارزه،بابات از خودش و آرزوهاش گذشت تا مردم کشورش را شاد کنه.

اون یه مرد بود.....تو کدوم مردی را سراغ داری که یه ماه مونده به پدر شدنش بذاره بره،بره واسه وطنش جون بده...؟سراغ داری...؟

 

 

 

قسمت سوم: ( باباش فاتح خرمشهر ... )

 

صبح شده بود.
نمازمان را خواندیم و زندگی شروع شد.

من راه افتادم طرف محل کارم تا روز دیگری را با معلمی سپری کنم.مادر هم مثل همیشه در خانه ماند تا کارهای روزمره اش را به سرانجام برساند.

رسیدنم به مدرسه، همان و سردرگمی ام همان... "نهر خین" شده بود نقطه ی آمال همه عمرم...روحم پرپر می زد برای رسیدن کنار "نهر خین"...

زنگ اول گذشت... دانش آموزان کوچولوی کلاسم باورشان نمی شد خانوم معلم شاداب هر روزشان آن همه پکر باشد!

زنگ دوم هم گذشت...اما آنها باز هم شادی خانوم معلمشان را ندیدند...و زنگ سوم اصلا" خود خانوم معلم را هم ندیدند...! چرا که من نمی توانستم روی پا بند بشوم.معشوقه ای به نام "نهر خین" چنان عرصه را بر روحم تنگ کرده بود که امانم را می برید...

زودتر از هر روز برگشتم خانه،مادر تعجب کرد!گفتم که بی تابم و تحمل ندارم...می دانست پدرم نشانی "نهر خین" را داده است...گفتم:
-می خواهم بروم خرمشهر...بروم جایی که بابام نشانی داده!

مادر دست پشت دست کوبید و لب به دندان گزید:
-دیوونه شدی!

سرم را تکان دادم و باز گریه پناهم داد...
مادر می دانست راهی ندارد و باید مرا به مرادم برساند...

افتاده بودم روی سجاده ام که شنیدم به دوست پدرم می گوید:
-حاج قاسم،یه کاریش بکن،این اگه تا شب راه نیفته طرف "نهر خین" می میره...

و با تشکرهایی که می کرد فهمیدم قول مساعد حاج قاسم را گرفته است. دوست بامعرفت پدرم ،که همیشه همین که مرا می دید از مَشتی گری پدرم می گفت.

سجاده ام را که جمع کردم مادرم گفت:
-حاج قاسم گفت با بچه های لشکر هماهنگ میکنه که ترتیب کار رو بدن،گفت به وحیده خانوم بگید که ساکش رو ببنده....

مادر هنوز داشت حرف میزد که صدای زنگ تلفن بلند شد...

پریدم روی گوشی. حاج قاسم بود. کلامش عطر پدرم را بر پیکرم ریخت.شنیدم:

-به به! خانوم خانوما،عجب شانسی داری تو...همین که مادرت موضوع را گفت،حاج حسین فرمانده لشکر زنگ زد،موضوع را بهش گفتم.

به ترابری زنگ زد و تا ساعت4 یه ماشین میاد دنبالت، من و خانومم باهات هستیم که تنها نباشی،خوبه؟!

-ان شاءالله سفر حج نصیبتون بشه عمو قاسم.....

حاج قاسم نگذاشت حرفم به انتها برسه. جواب داد:
-این سفرمون کمتر از حج نیست، ما داریم دل دختری را شاد می کنیم که باباش دل یه عالمه دختر و پسر خرمشهری رو شاد کرده... باباش فاتح خرمشهره...!

 

قسمت چهارم: ( ی ایرانی منو خیلی عذاب داد ... )

 



می دانستم حاج قاسم می خواهد به من روحیه بدهد.
گفتم:
-عمو قاسم،شما طوری حرف می زنی که انگار بابای من همه کاره ی آزادی خرمشهر بوده!

حاج قاسم اینبار با قاطعیت حرفم را برید و گفت:
-پس چی؟! مگه برات نگفتم اون یارو ژنرال عراقیه توی خاطراتش گفته یه ایرانی منو خیلی عذاب داد! مشخصاتی رو که از اون ایرانی گفته همون بابای توئه....

خندیدم و گفتم:
-عمو قاسم مواظب سقف بالای سرت باش.... در ضمن من کار دارم ، باید آماده بشم برا ساعت4... دو ساعت و نیم بیشتر نمونده!

و این گونه با همرزم پدرم خداحافظی کردم...

گوشی را گذاشتم و تند پریدم طرف اتاقم. مادر،بخشی از وسایلم را چپانده بود توی یک ساک سفری. وسایل دیگری هم برداشتم و...

تا برسیم خرمشهر و برویم کنار "نهر خین"،اگرچه حدود 14ساعت طول کشید اما انگار چشم بر هم زدنی بر ما گذشت.

اول آفتاب بود که رسیدیم کنار "نهر خین".

نیروهای مرزبانی، ما را تا کنار پاسگاه عراقی ها بردند...

جایی را که پدرم نشانی داده بود را پیدا کردیم...و من نشستم کنار نهر و نگاه کردم به لابه لای نی ها و آب گل آلودی که توی نهر بود،نهری که پر از آهن پاره بود و میله و سیم خاردار...

آفتاب آمده بود بالا...

حاج قاسم و همسرش هم نشسته بودند پشت سرم.

من توی دلم با پدرم نجوا می کردم...سکوت بود و سکوت.....

گهگاه صدای پریدن پرنده ای آرامشم را به هم میزد... از آب هم صداهایی می آمد.

دلم داشت می شکست...داشتم به پدرم گلایه می کردم و می گفتم؛نگفتم
بی معرفتی! پس چی شد؟! مگه خودت نگفتی بیام؟ همین! می خواستی منو بکشونی اینجا که چی؟!

اشک آمده بود پشت پرده چشمانم.... پر از بغض بودم و درد...اگر دست خالی بر میگشتم دیگر نمی توانستم توی صورت مادرم نگاه کنم...

داشتم از حاج قاسم و همسرش و راننده ای که ما را آورده بود و حتی بچه های سپاه مستقر در منطقه خجالت میکشیدم که اسیر خودخواهی یک دختر لوس شده اند، داشتم خودم را فریب می دادم که برگردم
اما.....

 

 

 

 

قسمت آخر: ( نهر خین ... )

 

 

از دور صدای هیاهو می آمد...

صدا نزدیک و نزدیک تر شد...

صدا آمد پشت سرمان...

صدا خاموش شد...

صدای باز و بسته شدن درهای یک ماشین بود...

و به دنبالش صدای قدم هایی که روی خاک کشیده می شد...

و صدای پاهایی که به کنارم رسیدند...

و جوانی که نشست کنارم و زول زد توی صورتم و گفت:
-سلام. شما وحیده خانوم هستی؟!

انگار پیکرم را برق گرفت. بهت زده گفتم:
-آره،چطور مگه،شما؟!

جوان به حالت سجده افتاد روی خاک...
صدای گریه اش حتی نگهبان عراقی را هم که آن سوی "نهر خین" روی برجک نگهبانی بود میخکوب کرد.

دقایقی گذشت...

جوان سر به سجده داشت و لابه لای گریه اش می گفت:
-ممنونتم بابا... ممنونتم...

همه حیران بودیم و من حیران تر!

خورشید داشت کج می شد طرف غروب.

جوان ساکت شد. و بهت زده نشست و نگاه کرد به "نهر خین"......

هیچکس حرفی نمی زد. ناگهان حاج قاسم پیش قدم شد و رفت کنار همان جوان، و روی خاک نشست و شروع کرد با او حرف زدن.

همان روز قبل از غروب من و احسان توی مسجدجامع خرمشهر عقد کردیم...

احسان هم مثل من خواب پدرش را دیده بود و گلایه کرده بود که چون پدر ندارد کسی به او زن نمی دهد... پدر احسان هم در عالم خواب به پسرش گفته بود:

-با یکی از همرزمام حرف زدم،دخترش را برات خواستگاری کردم.... قراره فردا دختره بره کنار "نهر خین"، نزدیک پاسگاه عراقیا، تو هم برو اونجا و بهش بگو: نشون به همون نشونی که بابات یه راهرو سبز دیده "بله" رو بگو.....

حالا همه ی تفریح و دلخوشی من و احسان "عشقستانی" است به نام "نهر خین"....

زیارت "نهر خین" آنقدر ما را خوشحال می کند که تولد فرزندمان "فاطمه" هم.... دختری از نسل
دختــــــــــــــــــــران خرمشهـــــــــــــــــــــر...
 

 

منبع: تخریب چی

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 90/3/20ساعت 1:48 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |


Design By : Pichak