سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سوخته (خاطرات جانباز شیمیایی شهید حمید مدنی قمصری )

نام :   حمیدرضا           نام خانوادگی :   مدنی قمصری          نام پدر :   جعفر    

تاریخ تولد : 30/08/1342         تاریخ فوت :    26/07/1371     

محل دفن :       بهشت زهرا (س) ، قطعه : 26 ردیف : 90 شماره :45  


نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 6:42 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |

ایشان می فرمودند:

روزی به همراه جمعی از رفقا در خدمت آمیرزا تقی نشسته بودیم. یکی از دوستان به میرزا گفت: به نظر شما سرّ موفقیت شیخ رجبعلی در سلوک چه بوده است؟  میرزا هم در عالم معنی تصرفی کرد و گذشته شیخ رجبعلی را به آن شخص نشان داد. لذا او مشاهده کرد که جناب شیخ در جوانی، پا برهنه و بر روی برف ها به طرف مجلس عزاداری حضرت سیدالشهداء علیه السلام حرکت می کند. (1)

 همچنین در جای دیگر فرمودند:

 روزی با جناب شیخ رجبعلی خیاط و مرحوم تزودی و گروهی از دوستان به امام زاده صالح علیه السلام  رفتیم و در صحن حرم نشستیم. جناب شیخ در خلال صحبت هایشان آرزو کردند که ای کاش در صحرای کربلا حاضر بودم و در آنجا به یاری حضرت سیدالشهداء علیه السلام می شتافتم. در میان همین صحبت ها بودیم که ناگهان تگرگ مفصلی شروع به باریدن کرد. به غیر از مرحوم تزودی ما و دیگر رفقا به طرف پناهگاهی حرکت کردیم. اما تزودی سرش را زیر تگرگ ها گرفته بود و با اشک و لابه می گفت: خدایا بزن! زورت به سر کچل من رسیده؟پس بزن. در همین احوالات که منتظر تمام شدن تگرگ بودیم حضرت سیدالشهداء در عالم معنا به شیخ الهام کردند که در روز عاشوراء درست مثل همین تگرگ ها بر سر من و یارانم تیر می بارید ولی هیچکدام فرار نکردند. (2)

 کل احمد آقا در جای دیگر می فرمایند:

روزی در حرم حضرت سید الشهداء علیه السلام مشغول مناجات با حضرت بودم و از دست خودم به دامان ایشان پناه بردم. در همان حال به حضرت عرض کردم حسین جونم پسرت علی اکبر بود، فرزند حسین پسر علی علیهما السلام، برادرت هم عباس است و او هم فرزند علی علیه اسلام. خود شما هم که حسین فرزند علی علیهما السلام هستید. همگی شما گل سر سبد عالم وجودید و فرزند علی علیه السلام. من چه خاکی بر سر کنم که اصل و نسب درست و حسابی ندارم؟ همان موقع شخصی از مومنین که واسطه بین من و حضرت بود و سخنان ما را رد و بدل می کرد نزد من آمد و گفت حضرت از این سخن شیرین تو خنده شان گرفته است. (3)

پی نوشت:

(1) رند عالم سوز ، صفحه 141

(2) همان ، صفحه 168

(3) همان ، صفحه 125


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 8:53 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |

همه چیز در مورد شیمیایی



نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 11:53 صبح توسط شوق یار نظرات ( ) |

تربیت زنان و دختران در سیره معصومین علیهم السلام)مجله طوبی: بهمن 1386 شماره 26)

(1)

اهمیت تربیت دختران

امروزه بیش از هر زمان دیگر باید به تربیت دختران همت گماشت؛ زیرا از یک سو نزدیک به نیمى از نیروهاى فعال و کارآمد جامعه را قشر زنان و دختران تشکیل مى دهند و از سوى دیگر، گستره فعالیت آنان، همه امور فردى و اجتماعى را در برمى گیرد. ضمن آنکه پرهیز از اختلاط زن و مرد در بیشتر مراکز و اداره هاى خصوصى و دولتى، امرى سخت شده است، در چنین شرایطى باید دانست که تنها در صورت تربیت درست و اسلامى دختران است که جامعه در امنیت به سر مى برد و نابهنجارى هاى اخلاقى و اجتماعى کاهش مى یابد. اگر جامعه زنان و دختران در رفتار و داد و ستد و رفت و آمدهایشان، دستورهاى شرعى را رعایت کنند و با حفظ حجاب و پوشش اسلامى در اجتماع حضور یابند، انحراف هاى اخلاقى به میزان قابل توجهى کاهش مى یابد؛ زیرا بیشتر نابسامانى هاى فرهنگى و اجتماعى بر اثر اختلاط زن و مرد و جوانان دختر و پسر و در پى رعایت نکردن حدود اسلامى پدید مى آید که با تربیت دینى نسل جوان به ویژه دختران مى توان از این مسئله پیش گیرى کرد.

پیام متن

حضور چشم گیر دختران و زنان در جامعه و گسترده بودن فعالیت آنها، به فرهنگ سازى درست این گونه ارتباط ها نیازمند است که با پرورش درست به دست مى آید.

 

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 90/1/15ساعت 10:2 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |

 

خاطرات مادران شهید!

تلخ و شیرین جنگ!
مرتضی و محمد از اولین بچه هایی بودند که در کوچه های خرمشهر می جنگیدند. آنها داخل خیابان طالقانی درگیر جنگی تن به تن با عراقیها بودند، سنگرشان سرکوچه خودمان بود. آنها یک سال تمام در کوت شیخ بودند تا عملیات بیت المقدس... که مرتضی شهید شد.
یک هفته بعد از دفن او از رادیو شنیدم که خرمشهر آزاد شده است. آن موقع من در آبادان بودم. اولین کسی که به پل خرمشهر رسید، من بودم. آن روز شیرین ترین روز زندگی من بود.
تلخ ترین روز زندگی من هم دیدن بدن سوخته محمدم بود که در عملیات کربلای 5 شهید شد.
می خواستم او را ببوسم، ولی همه جای بدنش سوخته بود، نتوانستم!

به نقل از: مادرشهیدان مرتضی ومحمدپورحیدری،ازخرمشهر

نماز برتر و بالاتر است
روزهای اول جنگ بود. به ما خبر دادند فرزند یکی از دوستان شما به شهادت رسیده است. من عده ای از خواهران را جمع کردم و برای تشییع جنازه به محلی که از قبل تعیین شده بود رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدم افراد زیادی جمع شده اند و پیکر شهید روی زمین قرار دارد. وقت ظهر بود. صدای اذان بلندگوها به گوش می رسید. مادر محترم شهید به مردمی که برای تشییع جنازه آمده بودند، گفت: چون حضرت امام به مسجد اهمیت داده اند و گفته اند مسجد سنگر است و سنگرها را باید حفظ کنیم، جنازه را به همین صورت باقی می گذاریم و برای اقامه نماز جماعت به مسجد می رویم.
 به نقل از: خواهر خوشی

   ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 90/1/14ساعت 9:59 صبح توسط شوق یار نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak