باید بیشتر بشناسمش!
اوایل آشنایی بود،خانواده ام میگفتند با ی مصدوم شیمیایی زندگی کردن بسیار سخته،جواب رد بده،دیگه داشتم مایوس میشدم،آخه دلم راضی بود به وصلت،ی شب با خدا حرف زدم: خدایا منکه همه جوانبو بررسی کردم از نظر عقلی،منطقی،عاشقی،هم کفوی،اخلاق و رفتار،چند ماه شد،خسته شدم جوابم بده خانواده ام مخالف هستند با این وصلت!!! راستش سختیهاش مهم نبود،تو همون آشنایی ترس عجیبی تودلم اومد،آخه حاجی اون موقع ها میگفت: ممکنه بعد ازدواج ی روز نفسم تنگ بشه و زود و دیر به دوستای شهیدم ملحق بشم،(این حرفا برای ی دختر جوون تو دوران آشنایی خیلی سخت حالشو منقلب میکنه،ولی حقایقی بود باید حرفش زده میشد) اون شب که با خدا حرف زدم مرور کردم مطالب آشنائیمونو،به خدا گفتم خودت بدون احساساتی شدنم، راه بزار جلوی پام! اونشب خواب دیدم به درختی محکم تکیه دادم پراز میوه و تو آرامش خوبی هستم،داشتم کتابی میخوندم ! شب بعد همون خوابو دیدم،ولی در حین خوندن کتابم،یه رهگذری اومد گفت:اگر امکان داره شما جای دیگه بشینید، بی اختیار رفتم زیر ی درختی دیگه نشستم،سایه خوبی داشت،ولی بعد مدتی دیدم میوه های خشکی داره و برگ ها ش تازه نیست و تکیه دادنم بهش سخت شد! از خواب پریدم و زاز زار گریه کردم ،مادرم یهو وارد اتاق شد با دیدن این صحنه بغلم کرد و گریه ام زیاد شد و ... همین شد مادرم پدرمو راضی کرد به وصلت،الان دو فرزند دختر و پسر داریم خدارو شکر حاجی هنوز ستون خونمون هست،بچه های خوبی دارم ... خوشحالم از زندگیم ،اگه ی روز حاجی آخرین نفس رو بکشه باز راضیم به رضای خدا! برگرفته از خاطره همسر جانبازی که همراه یارش(مصدوم شیمیایی جناب احمدی) سال 88 به زیارت منطقه شلمچه آمده بودند.
Design By : Pichak |