سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























هنوز بامعرفتم ای عشق...

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را

به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی

بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از

همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت

و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از

روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک

حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از

سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان

شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در

مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای

اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر

با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم

دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به

درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها

او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی

او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن

وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما

این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت

به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد

و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش

من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد

امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها

را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

"شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:

راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف

صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

 


 

 لیاقت اشک...

زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت :
هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد.


احساس درست...

 در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"

 

جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"

 

 

شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.

 

 

شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"


هستی صدای تورا میشنود...

 

شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

 

می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

 

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

 

سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

 

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...

 

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....


نوشته شده در شنبه 90/1/6ساعت 6:52 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |


Design By : Pichak