سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























 این توئى که سر مومنین را فاش مى کنى و آبروى آنها را مى برى، نمى دانى که در اسلام براى آن روایات بسیارى نقل شده و آن اندازه در نگهدارى سر سفارش شده که از امام صادق (ع) نقل گردیده:

وقتى بر حضرت عیسى مائده نازل شد، حضرت فرمود: از آن نخورید تا من اجازه دهم، یکى از آنها از آن خورد، بعضى از اصحاب گفتند: یا روح الله!فلانى از آن خورد، حضرت از او پرسید تو خوردى؟ گفت: نه، اصحاب گفتند: بله، به خدا قسم اى روح خدا، از آن خورد!حضرت فرمود: برادرت را تصدیق کن و چشمت را تکذیب نما. " 1 ".

و نیز روایت شده: عبدالله بن سنان مى پرسد عورت مومن بر مومن حرام است؟ حضرت فرمود: بلى، گفتم پائین آن؟ حضرت فرمود: آنطور نیست که تو خیال کردى همانا آن فاش کردن سر اوست. " 2 ".

آرى، یکى از صفات بسیار بد، فاش نمودن اسرار است و بسیار مذموم و زشت و ناپسند است و پر واضح است که چه ضررها و نتایج سوئى دارد، چه فردى باشد یا اجتماعى، لشکرى باشد یا کشورى...

زبان: بفرمائید زیان دیگر من چیست؟

چشم: آیا اسرار مردم را افشاء نمودن زیان کوچکى است؟

زبان: شما که به آن اشاره کردید تکرار مکررات یعنى چه؟

چشم: اگر هم به آن اشاره شده باشد، اشاره اى اجمالى و مختصر بوده ولى بنده تصمیم دارم مفصل تر آن را بازگو کرده، شاید متوجه بزرگى زیان آن شده از چنین عملى دست بردارى و متوجه گردى که اگر مردم اسرارى را پیش تو مى گویند، تو را امین دانسته اند، و گرنه کسى دیوانه نیست که اسرار خود را نزد کسى که آن را افشاء مى کند بازگو کند.

زبان: بفرمائید، استفاده مى کنیم.

چشم: محمد بن فضیل از حضرت موسى بن جعفر (ع) نقل کرده که به او گفتم: فدایت شوم!از برادر دینى ام مطلبى نقل مى کنند که از نظر من ناپسند است، وقتى از او مى پرسم انکار مى کند، در صورتى که عده اى موثق آن را نقل کرده اند؟ حضرت فرمود: محمد!گوش و چشم خود را نسبت به بد گوئى برادرت تکذیب نما، پس اگر پنجاه نفر سوگند خورنده بر مطلب خود گواهى دادند و خود او گفت: چنین نیست، او را تصدیق نما و آنها را تکذیب کن، و از او فاش نکن چیزى را که او را بد چهره سازى و جوانمردیش را بکوبى، و در نتیجه از کسانى باشى که خداوند در کتابش فرموده. " 3 ".

کسانى که دوست ندارند فحشاء و کارهاى بد در میان مومنان رایج گردد؛ در دنیا و آخرت عذابى دردناک دارند. " 4 ".

زبان: جدا روایت عجیبى است گر چه مربوط به شما و گوش مى باشد ولى چه کسى مى تواند به آن عمل کند؟

چشم: اولا مربوط به شماست گر چه نامى هم از ما به میان آمده. ثانیا!کسانى که معتقد به اسلام و پابند به مکتب قرآن و آئین الهى بوده به آن عمل خواهند کرد؛ عمل ما اسلامى نیست، اخلاق ما قرآنى نبوده، کردار و گفتار ما الهى نمى باشد وگرنه ما باید طبق روایات عمل کنیم و عمل ما باید با برنامه هائى که از راه پیامبر و آل (علیهم السلام) براى ما تعیین شده تطبیق کند.

و نیز زراره از امام باقر (ع) نقل نموده: نزدیک ترین حالات انسان به کفر وقتى است که انسان با کسى برادرى کند، آن گاه لغزشهاى او را بشمارد و بایگانى نماید تا یک روزى به واسطه زلات و لغزشها او را سرزنش کند. " 5 ".

زبان: این روایت چه ربطى به فاش کردن اسرار دارد؟

چشم: اگر دقت بفرمائید بى ربط هم نیست و اگر مربوط به بحث ما هم نباشد، ذکرش در اینجا بى فائده نیست، چنان که ذکر این روایت هم به نظر من خالى از لطف نمى باشد:

اسحاق بن عمار مى گوید: از امام صادق (ع) شنیدم که فرمود: رسول خدا (ص) فرموده اى کسانى که با زبان اسلام آورده ولى هنوز ایمان به دلهایتان نرسیده! از مسلمین بدگوئى نکنید و اسرار آنها را جستجو منمائید، زیرا هر که به دنبال اسرار دیگران رود، خداوند سر او را دنبال کرده و هر که خداوند به دنبال سر او رود، او را رسوا سازد گر چه در خانه اش باشد. " 6 ".

زبان: این روایت هم گر چه ربطى به موضوع بحث ما نداشت، اما جدا بى فائده هم نبود؛ زیرا بسیارى از ماها ممکن است به دنبال اسرار دیگران رفته و تجسس که در اسلام ناروا و ناپسند بوده با این کار عملى گردد، آنگاه مشمول این روایت گردیم، حال بفرمائید اگر مردم اسرار خود را نگهدارى کنند بهتر نیست تا بنده و برادرمان گوش مبتلا به چنین گناهانى نشویم؟

 

 

پاورقی


1- فقال عیسى صدق اخاک و کذب بصرک وسالئ، ج 8،ص 610

2- عورة المومن على المومن حرام؟ قال نعم قلت یعنى سفلته؟ قال؛ لیس حیث تذهب انما هو اذعة سره وسائل، ج 8،ص 610

3- سوره نور، آیه 19

4- عن ابى الحسن الاول قال: قلت له: جعلت فداک، الرجل من اخوانى یبلغنى عنه الشى الذى اکرهه فاساله عن ذلک فینکر ذلک و قد اخبرنى عنه قوم ثقاة؟ فقال لى: یا محمد!کذب سمعک و بصرک عن اخیک فان شهد عندک خمسون قسامة و قال لک قولا فصدقه و کذبهم لا یذیعن علیه شیئاتشینه به و تهدم به مروته فتکون من الذین قال الله تعالى فى کتابه: ان الذین یحبون ان تشیع الفاحشه فى الذین امنوا لهم عذاب الیم. وافى جزء 3،ص 163

5- عن ابى جعفر علیه السلام قال: اقرب ما یکون العبد الى کفر ان یواحى الرجل الرجل على الذین فیحصى علیه زلاته لیعیره بها یوماما، وافى جزء 3،ص 163

6- قال رسول الله (ص) یا معشر من اسلم بلسانه و لم یخلص الایمان الى قلبه، لا تذموا المسلمین و لا تتبعوا عوراتهم فانه من یتبع عواارتهم یتبع الله عورته و من یتبع الله تعالى عورته یفضحه و لو فى بیته، وافى، جزء 3،ص 163


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/28ساعت 9:35 صبح توسط شوق یار نظرات ( ) |

 

هشت سال در کنار اکبر و همسر او بودم. بیشتر این زمان را در جبهه بود. فقط دو سال به طور مداوم در کنار هم بودیم. من طعم واقعی خوشبختی را در همان سالها چشیدم. وقتی می‌دید،من ناراحتم، برایم قرآن می‌خواند و از حماسه عاشورا می‌گفت.

 اوایل جنگ،یک بار مرا به شهرستان سقز در استان کردستان برد و برای مدت بیست روز در خانه دوستش گذاشت.

اتاقی که در اختیارم بود، پرده نداشت،حیاط پر از برف می شد، هنوز شب نشده بود، تمام درها را قفل می‌کردم و در حالی که کُلت حاجی در دستم بود، می‌خوابیدم.

چند شب بعد، دیدم یک نفر با آجر به در حیاط می‌کوبد. نور چراغی هم روی برف‌ها بود. خشاب اسلحه را جا زدم و دویدم توی راه پله‌ها و گفتم:«آقای رادان بیایید،‌کسی در می‌زند».

آقای رادان نیز آجر به دست آمد، ناگهان صدای خنده حاجی بلند شد و گفت:«حالا دیگه برای من اسلحه می‌کشی؟!، مأمور می‌آوری؟!»

ناخودآگاه اسلحه از دستم افتاد. تا مدتها بعد هروقت به او می‌گفتم، به خانه بیا، با خنده می‌گفت:«اگر بیایم،‌برایم اسلحه نمی‌کشی؟!»

از آن به بعد، هر وقت می‌آمد،برای اینکه دیگر نترسم، سر پیچ کوچه که می‌رسید، شروع می‌کرد به بوق زدن تا پشت درب خانه.

می‌گفتم: حاجی! مردم بیدار می‌شوند، می‌گفت:«می‌خواهم دیگر نترسی» توی محله پیچیده بود؛ وقتی حاجی اکبر می‌آید،خانمش را ببیند از اول کوچه بوق می‌زند و همه برایمان دست گرفته بودند.

 

منبع:ماهنامه طراوت شماره بهار 1380 شماره 9

راوی:همسر شهید


نوشته شده در دوشنبه 90/2/26ساعت 4:58 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |

شهیدی که پس از شانزده سال پیکرش سالم بود

 

گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب (ع)

نام پدر: حسین

مجروحیت و اسارت در کربلای 4

شهادت در بیمارستان بغداد: 4/10/1365

بازگشت پیکر به ایران: 14/5/1381 (16 سال پس از شهادت)

محل دفن: گلزار شهدای علی ابن جعفر قم

قطعه 2 ردیف 14 شماره 1

گفت و گو با مادر شهید محمد رضا شفیعی مختصری از خودتان بگویید؟ اهل کجا هستید؟ چند فرزند دارید و زندگی را چگونه شروع کردید؟ بنام خدا، من مادر شهید محمدرضا شفیعی هستم، اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع کردم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیکه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع کردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم. برای تابستان مشکلی نداشتیم، ولی زمستان به مشکل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را کفایت می کرد. شروع کردم به قالی بافتن یک قالی بافتم، خانه را کاه گل کردیم. یکی بافتم، برق کشیدیم، یکی دیگر را بافتم و لوله کشی آب کردیم، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگی ما کمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنیم. محمدرضا چه سالی به دنیا آمد و در میان فرزندانتان چه ویژگی داشت؟ محمدرضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک من بود و نمی گذاشت یک لحظه من دست تنها بمانم. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. ساله بود که پدرش از دنیا رفت. من وقتی گریه می کردم به من می گفت گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم. از دوران کودکی او چه صحنه هایی را در ذهن دارید؟ در دوران کودکی شیطنت های کودکانه اش همه را با خود مشغول می کرد، در آن منزل قدیمی که بودیم ایوان کوچکی داشتیم که پله های آن به آب انبار منتهی می شد، محمدرضا می خواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی توانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم که خدا او را بیامرزد به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود، او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفاء داده است. از چه زمانی تصمیم به رفتن به جبهه کرد و عکس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟ سال داشت آمد و تقاضای جبهه کرد، ناراحت بود و می گفت مرا قبول نمی کنند و می گویند سن شما کم است، باید 15 سال تمام داشته باشید. به او می گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می کنند. ولی صبر نداشت و می گفت آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و 1 سال به سن خود اضافه کرد، به من می گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود ولااقل به جای پدرش من به بدرقه او می رفتم. ولی هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت این قضیه می سوزد. از جبهه که بر می گشت چه تغییراتی در حالات و رفتار او می دیدید؟ وقتی بر می گشت خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، می گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر می گفتم آب می خواهم فوری تهیه می کرد. خرید می کرد مرا می برد حرم حضرت معصومه (س) می گفت نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار که بر می گشت از قصه های خودش برایم تعریف می کرد. یکبار می گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یک ترکش ریز هم سراغم نیامد. می گفت یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم. بار دیگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد. بارزترین خصوصیات او چه بود؟ بچه تودار و مظلومی بود تا لازم نمی شد حرفی را نمی زد و کاری را انجام نمی داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز لباس سبزی به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود. در مورد ازدواج با او صحبتی نمی کردید؟ چرا به او می گفتم من تنها شدم، نمی گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری، یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو. با خنده جواب می داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا! می گفت غصه تنهایی را نخور خدا با ماست. اولین بار که مجروح شد را به یاد دارید؟ ما تلفن نداشتیم محمدرضا به خانه همسایه زنگ می زد. یک روز عید بود دیدم تماس گرفته، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسیدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشی را به خواهرش بدهم، وقتی خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید. وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟» گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی»؟! یکدفعه گریه ام گرفت، بغلش کردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، گفتم: «مادر چی شده»؟ گفت چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند. که بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود. از آخرین دیدار برایمان بگویید؟ اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: «مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یک بیت شعر می داد: «شما با خانمان خود بمانید که ما بی خانمان بودیم و رفتیم» بعد می گفت: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی کرد و حرف آخرش را به من زد که «مادر به خدا می سپارمت». چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم. از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شدید؟ آیا کسی او را در زمان شهادت دیده بود یا خیر؟ هشت ماه از این قصه گذشت یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه که یک آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر کسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لبهایش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟ برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند. بعدها دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت: «محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچوجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند، بعدها که برادر میرزایی بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایمان تعریف کرد. روز آخر خیلی تشنه اش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم کند و از من راضی باشد. نحوه زیارت عتبات و دستیابی به شهید را برایمان توضیح دهید؟ سه سال پیش توفیق شد که به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند. این جدایی تا کی طول کشید و از بازگشت شهیدتان به قم چه حرفهایی دارید؟ حدود 2 سال از این قصه گذشت، یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند». گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم کیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید. هنگامی که با جسد سالم شهیدتان برخورد کردید چه احساسی داشتید؟ وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم، دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند می آمد، اگر جای من بودید چه حالی پیدا می کردی؟ بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره او را دیدم نورانی و معطر بود، موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود، حتی می گفتند یک نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم. از تشییع و تدفین برایمان بگویید – استقبال مردم چگونه بود؟ مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشک گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورایی به پا کردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم. یک عده گریه می کردند، یک عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم. یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد. آیا هنوز که هنوز است حضور این شهید را حس می کنید و از این حضور چه خاطره ای دارید؟ همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرفها می زنم این حضور برایم خیلی خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ یک عکس کوچکی انداخته بود که ما یک دانه از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: این عکس با همه عکسهای محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند، اگر می شد این عکس را بزرگ کنیم خیلی خوب بود. پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدتها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند. چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب این شهید هم مثل دیگران مگر فرقی هم می کند». صاحب مغازه گفته بود: «دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم». گفت: «چرا فیلم من را به این قمی ها نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است»؟ می گفت: «من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم». پسر خاله اش می گفت: «هر کاری کردم پول نگرفت»، یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت. در آخر حرفی، صحبتی، نصیحتی برای ما داشته باشید و حرف آخرتان را نیز بفرمایید؟ می سوزیم و می سازیم و امید داریم انشاءالله شهداء ما را شفاعت کنند. امیدوارم شهداء را بشناسیم و راه آنها را دنبال کنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن کارهای ما قرار بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عج) دعا می کنم تا آقا بیاید و همه سختی ها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم از چنگال متجاوزان رهایی بیابند، از شما نیز تشکر می کنم و امیدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهید. نقل از راویان فتح (برگرفته از سایت جامع دفاع مقدس)


نوشته شده در دوشنبه 90/2/26ساعت 3:45 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |

با عنوان «غریب قلندر»

مراسم بزرگداشت ششمین سالگرد درگذشت شاعر بسیجی، حاج محمدرضا آقاسی پنجشنبه جاری در بهشت زهرای تهران برگزار می‌شود.


نوشته شده در یکشنبه 90/2/25ساعت 10:8 صبح توسط شوق یار نظرات ( ) |

                                            آیت الله محمد تقی بهجت فومنی (ره)

س: ما آلوده به پستیهای درونی و بیرونی هستیم، ما را طبابت کنید و در پیمودن این طریق ما را راهنمایی بفرمایید.

ج: بسمه تعالی- زیاد بگوئید «استغفر الله» و خسته نشوید، و خاطر جمع باشید این علاج است. « داؤکم الذنوب و دواؤکم الاستغفار ». ( کنز العمال، ج 1، ص 479 ).

ماخذ


نوشته شده در شنبه 90/2/24ساعت 1:30 عصر توسط شوق یار نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak